loading...
الفبای عشق
mehdi بازدید : 46 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (1)

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین

بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت …

دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت …

باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!

حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند …

کافی ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد… دلت سبک شد؟

حالا این دل جای “او”ست
دعوتش کن
این دل مال “او”ست…
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک “او”…

خـانه تـکانی دلـت مبـارک

mehdi بازدید : 34 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (1)

باران تندی شهر را فرا گرفته بود ، تمام مردم شهر در حال دویدن به سمت خانه ی خود بودند تا در زیر قطرات

باران قرار نگیرند . وای چه اشتباه بزرگی چگونه می توانم بگویم تمام مردم شهر، با

این که میدانم نه تنها در این شهر بلکه در شهرهای دیگر جهان هزاران آدم بی خانه و فقیر وجوددارد که

درلحظه ای که عده ای در حال گریختن به سمت خانه ی خود و نجات یافتن از خیس شدن هستند آنها مجبور به تحمل

سختی ها و مشکلات طبیعت هستند. آیا زمانی می رسد که در جهان هیچ بی خانمانی وجود نداشته باشد . چه سخت

است هنگامی که در گوشه کنار شهر قدم میزنیم و باانسان های آواره وبیچاره ای رو به رو می شویم که

دست نیاز و کمک به به سوی ما دراز کرده اند و ما بی اعتنا و با غرور خاصی از کنار آنان عبور می کنیم . در ان

زمان که باران تندی شهر را فرا گرفته بود، دخترکی هشت ساله در گوشه ای از پارکی ،خرج مادرش ، برادر

سه ساله اش و به خصوص خودش را با فروختن فال و برگه های سفید یادداشت به سختی تامین می کرد .

تا به خودش آمد بیشتر وسایلش زیر باران خیس شده بود . دخترک خم شد و وسایلش را حتی آنانی که

خیس شده بودند را برداشت تا شاید درگذشت زمان خشک شوند و باز قابل استفاده شوند . دخترک

وسایلش را در لابه لای دست هایش گذاشت و دوان دوان به سمت یکی از درختان بزرگ پارک رفت تا در زیر آن

درخت وسایلش را از دست قطرات باران نجات دهد . دو پسر جوان که قصد اذیت کردن دخترک را داشتند جلوی

او را گرفتند و مانع عبور دخترک شدند . دخترک که نگران وسایلش بود راهش را عوض کرد و با پاهای کوچکش

به سوی درخت دیگری دوید . ولی باز آن دو پسر به او رسیدند و مانع عبور او شدند . یکی از آنها که پسر قد

بلندی با موهای بور بود برگه های فال را از دست دخترک ربود و پس از انداختن فال ها بر روی زمین آنها را با

پایش تکه تکه کرد . دو پسر جوان با خنده ای تحقیر آمیز از نگاه دخترک دور شدند. قطرات باران به گونه های دخترک بوسه می زدند و به دخترک امید به آینده می دادند.

mehdi بازدید : 40 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

از عذاب جاده خسته نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن نکشیده و کشیده

غم سرگردونیام‌و با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود با تو عاشقانه گفتم

من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم 

تو تموم طول جاده که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه من اسم تو همسفرم بود

من دل‌شیشه‌ای هرجا هر شکستن که شکستم
زیر کوه‌بار غصه هر نشستن که نشستم

عشق تو از خاطرم برد که نحیفم و پیاده
تو رو فریاد زدم و باز خون شدم تو رگ جاده

من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم 
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم 

نیزه نمباد شرجی وسط دشت تابستون
تازیانه‌های رگبار توی چله زمستون

نتونستن، نتونستن کینه‌ی من‌و بگیرن
از من خسته‌ی خسته شوق رفتن‌و بگیرن

حالا که رسیدم اینجا پر قصه برا گفتن
پرنیاز تو برای آه کشیدن و شنفتن

تو رو با خودم غریبه از غمم جدا می‌بینم
خودم‌و پر از ترانه، تو رو بی‌صدا می‌بینم

اون همیشه بامحبت برای من دیگه نیستی
نگو صادقی به عشقت آخه چشمات میگه نیستی

من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم 
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم

mehdi بازدید : 37 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (1)

بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره

بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند توی یه آه

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو

بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ی من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

mehdi بازدید : 36 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

دل آدم …

چه گرم می شود گاهی ساده…

به یک دلخوشی کوچک…

به یک احوالپرسی ساده…
به یک دلداری کوتاه …
به یک “تکان سر”…یعنی…تو را می فهمم…

به یک گوش دادن خالی …بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک …
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام …
به یک پرسش :”روزگارت چگونه است ؟”

به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان چای !
… به یک وقت گذاشتن برای تو…
به شنیدن یک “من کنارت هستم “…
به یک هدیه ی بی مناسبت …
به یک” دوستت دارم “بی دلیل …

به یک غافلگیری:

به یک خوشحال کردن کوچک …
به یک نگاه …
به یک شاخه گل…
دل آدم گاهی …چه شاد است …
به یک فهمیده شدن …درست !

به لبخند!
به یک سلام !
به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک …!!!

و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از هم هم دریغ میکنیم

و تمام محبت و دوست داشتن مان را گذاشته ایم کنار تا به یک باره همه آنها را پس از مرگ نثار هم کنیم

mehdi بازدید : 44 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

در گلستانی ، هنگام خزان
رهگذر بود یکی تازه جوان،
صورتش زیبا ، قامت موزون
چهره اش غمزده از سوز درون
دیدگان دوخته بر جنگل و کوه ،
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
این چنین لب به سخن باز نمود :
گفت : آن دلبر بی مهر و وفا
دوش می گفت به جمع رفقا:
((در فلان جشن به دامان چمن
هر که خواهد که برقصد با من ،
از برایم ، شده گر از دل سنگ
کند آماده گلی سرخ و قشنگ !))

چه کنم من ؟ که در این دشت و دمن
در همانجا ، به سر شاخه ی بید
بلبلی حرف جوان را بشنید
دید بیچاره گرفتار غم است ،
سخت افسرده ز رنج و الم است
گفت : باید دل او شاد کنم ،
روحش از قید غم آزاد کنم .

رفت تا بادیه ها پیماید ،
گل سرخی به کف آرد ، شاید !
گل سرخی نبود ، وای به من !

جستجو کرد فراوان و چه سود ،
که گل سرخی در آن فصل نبود،
هیچ گل در همه گلزار ندید
جز یکی گلبن گلبرگ سپید
گفت ای مونس جان ، یار قشنگ !
گل سرخی ز تو خواهم خون رنگ
هر چه بایست ، کنم تسلیمت
بهترین نغمه کنم تقدیمت .
گفت: (( ای راحت دل، ای بلبل !
آنچنانی که تو می خواهی گل ،
قیمتش سخت گران خواهد بود
راستش ، قیمت جان خواهد بود ))

بلبلک کامده بود آنهمه راه،
بود از محنت عشق آگاه ،
گفت : (( برخیز که جان خواهم داد
شرف عشق نشان خواهم داد .))

گفت گل: ((سینه به خارم بفشار
تا خلد در دل پر خون تو خار
از دلت چون خون بر این برگ چکید
گل سرخی شود این برگ سپید
سرخ مانند شقایق گردد
لاله گون چون دل عاشق گردد
تا سحر نیز در این شام دراز
نغمه ای ساز کن از آن آواز
شب هوا خوش ، همه جا مهتاب است
اینچنین آب و هوا نایاب است !)

بلبلک سینه ی خود کرد ، سپر
رفت سر مست در آغوش خطر
خار آن گل همه تیز و خون ریز،
رفت اندر دل او خاری تیز
سینه را داد بر آن خار فشار
خون دل کرد بر آن شاخه نثار
برگ گل سرخ شد از خون دلش
مهر بود ، آری ، در آب و گلش
شد سحر ، بلبل بی برگ و نموا
دگر از درد نمی کرد صدا ،
جان به لب، سینه و دل چاک زده
با ل و پر بر خس و خاشاک زده
گل به کف ، در گل و خون غلط زنان
سوی ماءوای جوان گشت روان
عاشق زار در اندیشه ی یار
بود تا صبح همانجا بیدار،
بلبل افتاد به پایش ،جان داد
گل بدان سوخته ی حیران داد
هر که می دید گمانش گل بود،
پاره های جگر بلبل بود ،
سوخت بسیار دلش از غم او
ساعتی داشت به جان ماتم او
بوسه اش داد و وداعی به نگاه
کرد و برداشت گل ، افتاد به راه
دلش آشفته بود از بیم و امید
رفت تا بر در دلدار رسید ،
بنمودش چو گل خوشبو را
دخترک کرد ورانداز او را
قد و بالای جوان را نگریست
گفت: (( افسوس ، پزت عالی نیست !!
گرچه دم می زنی از مهر و وفا
جامه ات نیست ولی در خور ما !))

پشت پا بر دل آن غمزده زد
خنده بر عاشق ماتم زده زد
طعنه ها بود به هر لبخندش
کرد پرپر گل و دور افکندش
وای از عاشقی و بخت سیاه
آه از دست پری رویان، آه !

mehdi بازدید : 34 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دیگر نه پیامی نه نشانی

 

نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی

 

دشت تف کرده و بر خویش ندیده
نم نم بوسه ء باران بهاران

 

جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربهء پاهای سواران

 

تو به کس مهر نبندی ، مگر آندم
که ز خود رفته، در آغوش تو باشد

 

لیک چون حلقهء بازو بگشایی
نیک دانم که فراموش تو باشد

 

کیست آنکس که ترا برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی ؟

 

یا در آن خلوت جادوئی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی

 

تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را ز عطش سوخته بودم

 

من که در مکتب رویائی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم

 

بر تو چون ساحل آغوش گشادم
در دلم بود که دلدار تو باشم

 

«وای بر من که ندانستم از اول»
«روزی آید که دل آزار تو باشم»

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی، نه پیامی، نه نشانی

 
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
ز آنکه دیگر تو نه آنی، تو نه آنی

mehdi بازدید : 32 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

شب آشیان شب‌زده، چکاوک شکسته‌پر
رسیده‌ام به ناکجا، مرا به خانه‌ام ببر

کسی به یاد عشق نیست، کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خودشکن تو مانده‌ای و بغض من

 

از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن 
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن 

چگونه گریه سر کنم که یار غم‌گسار نیست 
مرا به خانه‌ام ببر که شهر، شهر یار نیست 

مرا به خانه‌ام ببر ستاره دل‌نواز نیست
سکوت نعره می‌زند که شب ترانه‌ساز نیست

مرا به خانه‌ام ببر که عشق در میانه نیست
مرا به خانه‌ام ببر اگر چه خانه، خانه نیست

از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن 
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن 

چگونه گریه سر کنم که یار غم‌گسار نیست 
مرا به خانه‌ام ببر که شهر شهر یار نیست

mehdi بازدید : 42 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

و با این ای کاش گفتن ها و افسوس خوردنها ، زندگی تو را دوباره به من نمیدهد!
هر چه بود گذشت و نگذشت هر چه در دلم نشست!
گرچه میگویند او که رفته است فراموش میشود ، اما عشق تو در دلم هیچگاه خاموش نمیشود.
ساده میتوان گذشت از هر اتفاق یا حادثه ای ، اما از تو به سادگی نمیتوان گذشت !
گرچه شکستی دلم را و بی وفایی هایت را در دلم گذاشتی و رفتی ، اما آنگاه که دلم بهانه ی داشتن تو را میگیرد ، نمیتوانم به دلم بفهمانم که تو به دردش نمیخوری!
نمیتوانم دلم را راضی کنم به اینکه تو دیگر در کنارم نیستی!
سخت میتوان گذشت از عشقی که روز و شبم بوده، لحظه به لحظه خاطره های زندگی ام بوده
سخت میتوان گذشت از آن نگاه های لحظه دیدار ، از روز اول و آخرین دیدار….
سخت میتوان فراموش کرد خاطره های شیرین را ، در کنار هم بودن و آن بوسه های آتشین را!
و حالا به جایی رسیده ام که گاهی حتی فکر کردن به کسی دیگر محال است ، اینکه دل ببندم به دلی دیگر یک خواب است ، برای من بوسه از لبی دیگر حرام است!

 

ای کاش …..

و با این ای کاش گفتن ها و افسوس خوردنها ، تو برای من ماندنی نمیشوی !
خودم را به کدام راه بزنم که بی خیالی همه غم ها در دلم را بپوشاند ، اما بی خیال شدن از همه چیز ممکن است جز تو!
بی خیال تو نمیشوم و بی خیال خودم میشوم ، فکر میکنم کسی دیگرم و یک تنهای بی نشان میشوم !

 

ای کاش ….
و گاهی میرسد که زبانم بند می آید از گفتن حرفها ، و حتی یک کلام!
و میگویم ای کاش روزی نمی آمد که بخواهم در وصف تو بگویم( ای کاش ….)

mehdi بازدید : 39 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا،  آب ، زمین
مهربان باشم،  با مردم شهر
و فراموش کنم،  هر چه گذشت
خانه ی دل،  بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارمیاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی  خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرمیاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت……

mehdi بازدید : 33 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین

سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته

خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم

شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث

در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

mehdi بازدید : 37 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

تاریک کوچه‌های مرا آفتاب کن
با داغ‌های تازه، دلم را مجاب کن

ابری غریب در دل من رخنه کرده است
بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کن

 

ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز
برخیز و چون سکوت، دلم را خطاب کن

ای تیغ سرخ زخم، کجا می‌روی چنین
محض رضای عشق، مرا انتخاب کن

ای عشق، زیر تیغ تو ما سر نهاده‌ایم
لطفی اگر نمی‌کنی، اینک عتاب کن

X

تاریک کوچه‌های مرا آفتاب کن
با داغ‌های تازه، دلم را مجاب کن

ابری غریب در دل من رخنه کرده است
بر من بتاب، چشم مرا غرق آب کن

 

ای عشق ای تبلور آن آرزوی سبز
برخیز و چون سکوت، دلم را خطاب کن

ای تیغ سرخ زخم، کجا می‌روی چنین
محض رضای عشق، مرا انتخاب کن

ای عشق، زیر تیغ تو ما سر نهاده‌ایم
لطفی اگر نمی‌کنی، اینک عتاب کن

mehdi بازدید : 33 شنبه 01 شهریور 1393 نظرات (0)

یه وقتایی… حتی حوصله ی خودتم نداری چه برسه به دیگران!
یه وقتایی… هیشکی حوصله ی خودشم نداره، چه برسه به تو!
یه وقتایی… همه ازت انتظار دارن که درکشون کنی، اما کَسی تو رو درک نمیکنه!
یه وقتایی… از همه انتظار داری که درکت کنن، اما تو کَسی رو درک نمیکنی!
یه وقتایی… یکی از تو خوشش میاد اما تو نه!
یه وقتایی… هم، تو از یکی خوشِت میاد اما اون نه!
یه وقتایی… حرفِ دلت رو به هزاران نفر میتونی بگی الّا به یه نفر..
یه وقتایی… حرفِ دلت رو به هیشکی نمیتونی بگی جز به یه نفر.!
یه وقتایی… فقط به حرفِ خودت میتونی اعتماد کنی نه دیگران!
یه وقتایی… به حرفِ همه میتونی اعتماد کنی جز حرف خودت!
و اینکه
یه وقتایی… با یه لبخند کوچیک میشه سر و تهِ یه قضیه رو هَم آورد..
همینطور که یه وقتایی با یه لبخندِ کوچیک میشه اوضاع رو خراب تر از اونی که هست کرد!

 

“پس لبخند بزن، شاید فردا روزِ بدتری باشه…”

mehdi بازدید : 31 شنبه 01 شهریور 1393 نظرات (0)

سکوت، یعنی گفتن در نگفتن، یعنی مقابله با شهوت رام نشدنی حرف، یعنی تمرین برگشتن به دوران جنینی و شنیدن انحصاری لالائی قلبِ مادر در تنهائی محض.

 

سکوت در مکالمه تلفنی، یعنی تردید یا مزاحمت، یا شرم.

 

هر سکوتی، سرشار از ناگفته ها نیست، بعضی وقت ها، سرشار از خجالتِ گفته هاست.

 

موسیقی، یعنی سکوت بعلاوه سکوت های شکسته شده ی موزون.

 

سکوتِ آرام کتابخانه، یعنی رعد و غرش نهفته ی تمامِ حرف های فشرده ی عالم، در پیش از این.

 

سکوتِ شاهد، یعنی شهادتِ دروغ، موقع خواب و استراحت و تعطیلی وجدان.

 

سکوتِ محکوم بی گناه، یعنی بغض، آه، گریه درون.

 

سکوتِ مظلوم، یعنی نفرینی مطلق و ابدی.

 

بعضی سکوت را به رشوه ای کلان می خرند و با سودی سرشار، به اسم حق السکوت، می فروشانند.

 

سکوتِ عاشق در جفای معشوق، یعنی پاس حرمتِ عشق.

 

سکوت، در خود گریه دارد ولی گریه، با خود سکوتی ندارد.

 

بعضی با سکوت آنقدر دشمنند که حتی در خواب هم آنرا با پریشان گوئی می شکنند.

 

سکوتِ در بیمارستان، بهترین هدیه ی عیادت کنندگان است.

 

آدم، بسیاری حرف ها را که می شنود، آرزو می کند کاش بشر گنگ و ساکت بود.

 

ایرانی ها، از قدیم معنی سکوت و سخن بخردانه گفتن را خوب بلدند، اشکال فقط در استفاده گاه و بیگاه از این دو نعمت، به جای هم است.

 

آنان که حرمت سکوت را پاس می دارند، بیش از حرّافانِ حرفه ای، به بشر امیدواری می دهند.

 

وقتی خدا بخواهد فساد کسی را برملا کند، نعمتِ سکوت را از او سلب می کند.

 

سکوتِ قاضی، رعب آورترین سکوتِ زمینی است، وقتی بدانی گناهکاری.

 

سکوتِ وداعِ واپسین دیدار دو دلدار، همیشه مرطوب است.

سکوتِ یک محکوم به مرگ، پر از پشیمانی لزج است.

 

خیالتان آسوده، سکوتِ مرگ، سرد و منجمد است، ولی شکستنی نیست.

 

زیر زمین خانه های قدیمی تمام مادر بزرگ ها، سرشار از سکوتِ ترشی سیر، انار خشکیده، سرکه ی انگور، عروسک ها و دوچرخه دوران بچگی است.

 

سینمای صامت، پر از سکوتی گویا و خنده دار بود.

 

غیرقابل درک ترین سکوت، متعلق به معلم ادبیات پیری است که، شاگرد قدیمش را در حال غلط خواندن گلستان سعدی از تلویزیون می بیند.

 

آزار دهنده ترین سکوت، وقتی است که دروغ می گوئی و مخاطبت در سکوتی سنگین، فقط نگاه می کند.

 

در گورستان، فقط در ساعات معینی که ارواح به میهمانی می روند، سکوت برقرار است.

 

بعضی، بلدند با تمام وجود مدت ها ساکت باشند، حیف که زبانشان آخر همه را به باد می دهد.

 

آدم های ترسو، برای فرار از سکوت، با خود حرف می زنند.

 

تابلوهای جهت نما، در خیابان و جاده ها، در سکوتی بی ادعا، عابران را راهنمائی می کنند.

 

تمام مردم جهان، با یک زبان واحد سکوت می کنند، ولی به محض باز کردن دهان از هم فاصله می گیرند.

 

کرو لال ها، در سکوتِ محض با هم حتی پرچانگی هم می کنند.

 

سکوت، خیلی خیلی خوب است، اما نه هر سکوتی.

 

بعضی، قادرند تا لحظه مرگ، سکوت کنند، به شرطِ آنکه حق السکوتِ قابلی در قبالش گرفته باشند.

 

در آخرت، تو را به خاطر حرفهای نسنجیده، ممکن است مجازات کنند، ولی سکوتِ بی جایت را، هرگز نمی بخشایند.

 

سکوت را با هر چیزی می شود شکست، ولی با هر چیزی نمی توان پیوند زد.

 

سکوت، حتی از نوع مطلق اش در نهایت شکستنی است.

 

دفاترِ سفید و بی خطِ نو، مثل نوارِ خام، مملو از سکوتند.

 

تاکنون، هیچ مترجمی پیدا نشده که بتواند سکوت را، از زبانی به زبان دیگر ترجمه کند.

 

قطعاً یکی از راههای تحمل ِزندگی، پناه بردن به سکوت است.

 

همیشه گفته اند، از آن نترس که های و هو دارد، از آن بترس که برّوبرّ، نگاهت می کند و در سکوت، برایت نقشه ای شیطانی می کشد.

 

آدم های خسیس، ممکن است بی بهانه حرف بزنند، ولی بی بها، سکوت نمی کنند.

 

سکوت گاهی وقتها واقعا زیباست…

مثل وقتایی که آدم توی طبیعته؛ توی یه جای بکر و دنجش. که جز پرنده ها و آب و درختاش کس دیگه ای نیست و صدایی نیست جز همین صداها که گوش دادن بهشون یه شور خاصی به آدم میبخشه.

 

سکوت ساحل واقعا زیباست و سکوت زمانیکه یه نوای زیبا به گوش میرسه و همه ی وجود آدم رو در بر میگیره …

 

سکوت؛ در آن می توان شکفت، شکست، خندید، بارید، ترسید، شنید. در او می توان نشست و هیچ نگفت و تنها در سکوت است که می توان فاصله ها را با گوهر خیال، پیوند داد.

راستی چه زیباست سکوت؛ این واژه پر از فریاد

mehdi بازدید : 30 شنبه 01 شهریور 1393 نظرات (1)

یه روز خدا یک گلی رو از بهشت به زمین فرستاد و به اون گفت روی زمین برای خود نقطه ای پیدا کن تا همون جا منزلگاه تو باشه.

گل نالید که خدایا تو دل منو آزردی چرا با من این کار رو کردی کره زمین می چرخید و گل نظاره گر زمین بود ناگهان گل منطقه ای رو دید آبی رنگ آبی که از بالا برق زیبایی داشت زیبایی و برق رنگ آبی دل گل رو با خودش برد گل گفت خدایا من اینجا رو می خوام خدایا من و همین جا پایین بزار خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست گل گفت خدایا چرا منو اذیت می کنی چرا به من سخت می گیری تو دل منو گل آفریدی شکننده و عاشق و حالا مدام دل عاشق منو می شکنی چرا اون چیزی که بهش علاقه*مند می شم و عاشق رو از من دور می کنی خدا گفت همین که گفتم.

و کره زمین همچنان می چرخید گل گریه می کرد و با چشمان گریان به زمین نگاه می کرد دلش گرفته بود خسته شده بود دوری اون دوتا سرزمین خیلی اذیتش می کرد به طوری که از خدا آرزوی مرگ می کرد. دوست داشت زود منزلگاهی رو پیدا کنه دیگه براش هیچی مهم نبود عشق مهم نبود، فقط یه چیز مهم بود دیگه خسته شده بود دوست داشت سریع جایی رو پیدا کنه و توش منزل کنه.

ناگهان چشم گل به سرزمینی افتاد سبز و زیبا گل پیش خودش فکر کرد و گفت عجب جایی چقدر اینجا سبزه سبز مثل برگهام مثل ساقه ام حتما اینجا جای منه خدا می خواسته من اینجا باشم که نگذاشته او دو مکان قبلی بمونم آره بابا جای من اینجاست گل عاشق و دل داده تر از گذشته شده بود عاشق تر از گذشته رو به خدا کرد و گفت خدایا فهمیدم چقدر دوستم داری تو همین رو می خواستی خدایا منو اینجا قرارم بده زود باش دیگه طاقت ندارم خدا گفت گل من اینجا هم مناسب تو نیست جای دیگه ای رو انتخاب کن.

گل گریه کرد و گفت:خدایا چرا با من اینکار رو می کنی من گلم دل منو نشکن خدایا من با تو قهر می کنم خودت برام جایی پیدا کن تو برای خواسته های من اهمیتی قایل نیستی خدا گفت:به من توکل می کنی ؟ گل گفت: هر کاری دوست داری بکن. خدا دست گل رو گرفت و در تاریکی شب او را در جایی گذاشت.

گل از بس گریه کرده بود خوابش گرفت و ندید که خدا او را کجا گذاشت.گل خواب بود که نوری ملایم به چشمش خورد آروم چشماش رو باز کرد تا چشماش رو باز کرد دونه دونه های آبی خنک ریخت روی صورتش گل خیلی تشنه بود تشنه تشنه.

با قطره های آب تشنگیش رو بر طرف کرد با آب چشماشو شست وقتی چشماش بازتر شد دید پیر مردی مهربان با وجدی که توی چشماش فریاد می زد داره گل رو نگاه می کنه
گل اطرافشو نگاه کرد خدا اونو گذاشته بود توی یه باغچه کوچک توی خونه یه پیرمرد تنها پیر مرد خدا رو شکر کرد که گلی زیبا توی خونش در اومده گل*های دیگه به گل تازه وارد سلام گفتن و از اون استقبال کردن.

گل عاشق رو به آسمون کرد و به خدا گفت:خدایا منو توی این باغچه کوچک گذاشتی من لیاقتم این بود یا اون سرزمین های قشنگی که دیدم این بود اون سرزمینی که به من وعده داده بودی؟
خدا گفت:اولین جایی رو که دیدی اسمش بیابان بود جایی که توش آب نیست و خاکش داغه داغه تو اونجا بیش از چند دقیقه طاقت نمی آوردی و می مردی.

گل گفت :خوب اون سرزمین آبی چی بود
خدا گفت:اون قسمت دریا بود دریا پر آبه،آب شور تو اونجا خفه می شدی و می مردی.

گل گفت خدایا اون سرزمین سبز رنگ که هم جنس و رنگ خودم بود چی؟
خدا گفت:اسم اون سرزمین جنگله جنگل پر از درخت های بلند و تو هم رفته هست تو گلی هستی کوچک که احتیاج به آفتاب داری وجود اون درخت های بلند به تو اجازه نمی داد که آفتاب بخوری تو بدون آفتاب خشک می شدی و می مردی.

گل گفت:اینجا کجاست؟

خدا گفت:اینجا باغچه کوچک پیرمردیه که به تو می رسه آبت میده، کود برات می ریزه، مواظب حشره های موذی روت نشینه …
گل گفت: خدایا پس چرا تو منو آنقدر عاشق کردی چرا اونجاها رو به من نشون دادی؟
خدا گفت:همه اینها بخاطر این بود که بفهمی و کاملاً درک کنی که من چقدر تو رو دوست دارم اگر از اول می آوردمت اینجا این قدر که الآن می دونی دوست دارم اون موقع نمی فهمیدی من تو رو اونقدر دوست دارم که دلم نمی خواد تو سختی بکشی .

اگر توی صحرا می مردی صحرا هم از مرگ تو غمگین می شد و دل مرده می شدمن هم به خاطر تو هم بخاطر صحرا این کار رو نکردم صحرای منم قشنگه پر از زیبایی هاست اگر تو توی دریا می مردی هم دریا ناراحت می شد هم ماهی های توی دریا تو خودت می دونی چقدر دریا قشنگه و زیبا اگر توی جنگل می مردی جنگل از قصه دق می کرد و خشک می شد اونوقت تمام حیوان ها هم می مردن حالا می بینی من همه شما رو دوست دارم گل و دریا و صحرا و هر چیزی که توی دنیاست همتون زیبا هستین و زیبا گل گفت خدایا منو ببخش تو چقدر مهربون هستی و ما چقدر نادون اما یه چیزی روی گل مونده بود رنگ گل از داغ عشق سرخ سرخ شده بود.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد این وبلاگ چیه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 33
  • کل نظرات : 24
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 51
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 10
  • بازدید ماه : 57
  • بازدید سال : 220
  • بازدید کلی : 10,851