loading...
الفبای عشق
mehdi بازدید : 46 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (1)

غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین

بگذار همانجا بماند
فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش
قاب کن و بزن به دیوار دلت …

دلت را محکم تر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد
و تمام آن غم های بزرگ
و همه حسرت ها و آرزوهایت …

باز هم محکم تر از قبل بتکان
تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتد!

حالا آرام تر، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند …

کافی ست؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چقدر تمیز شد… دلت سبک شد؟

حالا این دل جای “او”ست
دعوتش کن
این دل مال “او”ست…
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا
و حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک “او”…

خـانه تـکانی دلـت مبـارک

mehdi بازدید : 34 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (1)

باران تندی شهر را فرا گرفته بود ، تمام مردم شهر در حال دویدن به سمت خانه ی خود بودند تا در زیر قطرات

باران قرار نگیرند . وای چه اشتباه بزرگی چگونه می توانم بگویم تمام مردم شهر، با

این که میدانم نه تنها در این شهر بلکه در شهرهای دیگر جهان هزاران آدم بی خانه و فقیر وجوددارد که

درلحظه ای که عده ای در حال گریختن به سمت خانه ی خود و نجات یافتن از خیس شدن هستند آنها مجبور به تحمل

سختی ها و مشکلات طبیعت هستند. آیا زمانی می رسد که در جهان هیچ بی خانمانی وجود نداشته باشد . چه سخت

است هنگامی که در گوشه کنار شهر قدم میزنیم و باانسان های آواره وبیچاره ای رو به رو می شویم که

دست نیاز و کمک به به سوی ما دراز کرده اند و ما بی اعتنا و با غرور خاصی از کنار آنان عبور می کنیم . در ان

زمان که باران تندی شهر را فرا گرفته بود، دخترکی هشت ساله در گوشه ای از پارکی ،خرج مادرش ، برادر

سه ساله اش و به خصوص خودش را با فروختن فال و برگه های سفید یادداشت به سختی تامین می کرد .

تا به خودش آمد بیشتر وسایلش زیر باران خیس شده بود . دخترک خم شد و وسایلش را حتی آنانی که

خیس شده بودند را برداشت تا شاید درگذشت زمان خشک شوند و باز قابل استفاده شوند . دخترک

وسایلش را در لابه لای دست هایش گذاشت و دوان دوان به سمت یکی از درختان بزرگ پارک رفت تا در زیر آن

درخت وسایلش را از دست قطرات باران نجات دهد . دو پسر جوان که قصد اذیت کردن دخترک را داشتند جلوی

او را گرفتند و مانع عبور دخترک شدند . دخترک که نگران وسایلش بود راهش را عوض کرد و با پاهای کوچکش

به سوی درخت دیگری دوید . ولی باز آن دو پسر به او رسیدند و مانع عبور او شدند . یکی از آنها که پسر قد

بلندی با موهای بور بود برگه های فال را از دست دخترک ربود و پس از انداختن فال ها بر روی زمین آنها را با

پایش تکه تکه کرد . دو پسر جوان با خنده ای تحقیر آمیز از نگاه دخترک دور شدند. قطرات باران به گونه های دخترک بوسه می زدند و به دخترک امید به آینده می دادند.

mehdi بازدید : 40 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

از عذاب جاده خسته نرسیده و رسیده
آهی از سر رسیدن نکشیده و کشیده

غم سرگردونیام‌و با تو صادقانه گفتم
اسمی که اسم شبم بود با تو عاشقانه گفتم

من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم 

تو تموم طول جاده که افق برابرم بود
شوق تو راه توشه من اسم تو همسفرم بود

من دل‌شیشه‌ای هرجا هر شکستن که شکستم
زیر کوه‌بار غصه هر نشستن که نشستم

عشق تو از خاطرم برد که نحیفم و پیاده
تو رو فریاد زدم و باز خون شدم تو رگ جاده

من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم 
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم 

نیزه نمباد شرجی وسط دشت تابستون
تازیانه‌های رگبار توی چله زمستون

نتونستن، نتونستن کینه‌ی من‌و بگیرن
از من خسته‌ی خسته شوق رفتن‌و بگیرن

حالا که رسیدم اینجا پر قصه برا گفتن
پرنیاز تو برای آه کشیدن و شنفتن

تو رو با خودم غریبه از غمم جدا می‌بینم
خودم‌و پر از ترانه، تو رو بی‌صدا می‌بینم

اون همیشه بامحبت برای من دیگه نیستی
نگو صادقی به عشقت آخه چشمات میگه نیستی

من سرگردون ساده تو رو صادق می‌دونستم 
این برام شکسته اما تو رو عاشق می‌دونستم

mehdi بازدید : 37 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (1)

بارونو دوست دارم هنوز
چون تو رو یادم میاره
حس میکنم پیش منی
وقتی که بارون میباره

بارونو دوست دارم هنوز
بدون چتر و سرپناه
وقتی که حرفای دلم
جا میگیرند توی یه آه

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

بارونو دوست داشتی یه روز
تو خلوت پیاده رو
پرسه پاییزی ما
مرداد داغ دست تو

بارونو دوست داشتی یه روز
عزیز هم پرسه ی من
بیا دوباره پا به پام
تو کوچه ها قدم بزن

شونه به شونه میرفتیم
من و تو تو جشن بارون
حالا تو نیستی و خیسه
چشمای من و خیابون

mehdi بازدید : 36 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

دل آدم …

چه گرم می شود گاهی ساده…

به یک دلخوشی کوچک…

به یک احوالپرسی ساده…
به یک دلداری کوتاه …
به یک “تکان سر”…یعنی…تو را می فهمم…

به یک گوش دادن خالی …بدون داوری!
به یک همراهی شدن کوچک …
به حتی یک همراهی کردن ممتد آرام …
به یک پرسش :”روزگارت چگونه است ؟”

به یک دعوت کوچک به صرف یک فنجان چای !
… به یک وقت گذاشتن برای تو…
به شنیدن یک “من کنارت هستم “…
به یک هدیه ی بی مناسبت …
به یک” دوستت دارم “بی دلیل …

به یک غافلگیری:

به یک خوشحال کردن کوچک …
به یک نگاه …
به یک شاخه گل…
دل آدم گاهی …چه شاد است …
به یک فهمیده شدن …درست !

به لبخند!
به یک سلام !
به یک تعریف به یک تایید به یک تبریک …!!!

و ما چه بی رحمانه این دلخوشی های کوچک و ساده را از هم هم دریغ میکنیم

و تمام محبت و دوست داشتن مان را گذاشته ایم کنار تا به یک باره همه آنها را پس از مرگ نثار هم کنیم

mehdi بازدید : 44 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

در گلستانی ، هنگام خزان
رهگذر بود یکی تازه جوان،
صورتش زیبا ، قامت موزون
چهره اش غمزده از سوز درون
دیدگان دوخته بر جنگل و کوه ،
دلش افسرده ز فرط اندوه
با چمن درد دل آغاز نمود
این چنین لب به سخن باز نمود :
گفت : آن دلبر بی مهر و وفا
دوش می گفت به جمع رفقا:
((در فلان جشن به دامان چمن
هر که خواهد که برقصد با من ،
از برایم ، شده گر از دل سنگ
کند آماده گلی سرخ و قشنگ !))

چه کنم من ؟ که در این دشت و دمن
در همانجا ، به سر شاخه ی بید
بلبلی حرف جوان را بشنید
دید بیچاره گرفتار غم است ،
سخت افسرده ز رنج و الم است
گفت : باید دل او شاد کنم ،
روحش از قید غم آزاد کنم .

رفت تا بادیه ها پیماید ،
گل سرخی به کف آرد ، شاید !
گل سرخی نبود ، وای به من !

جستجو کرد فراوان و چه سود ،
که گل سرخی در آن فصل نبود،
هیچ گل در همه گلزار ندید
جز یکی گلبن گلبرگ سپید
گفت ای مونس جان ، یار قشنگ !
گل سرخی ز تو خواهم خون رنگ
هر چه بایست ، کنم تسلیمت
بهترین نغمه کنم تقدیمت .
گفت: (( ای راحت دل، ای بلبل !
آنچنانی که تو می خواهی گل ،
قیمتش سخت گران خواهد بود
راستش ، قیمت جان خواهد بود ))

بلبلک کامده بود آنهمه راه،
بود از محنت عشق آگاه ،
گفت : (( برخیز که جان خواهم داد
شرف عشق نشان خواهم داد .))

گفت گل: ((سینه به خارم بفشار
تا خلد در دل پر خون تو خار
از دلت چون خون بر این برگ چکید
گل سرخی شود این برگ سپید
سرخ مانند شقایق گردد
لاله گون چون دل عاشق گردد
تا سحر نیز در این شام دراز
نغمه ای ساز کن از آن آواز
شب هوا خوش ، همه جا مهتاب است
اینچنین آب و هوا نایاب است !)

بلبلک سینه ی خود کرد ، سپر
رفت سر مست در آغوش خطر
خار آن گل همه تیز و خون ریز،
رفت اندر دل او خاری تیز
سینه را داد بر آن خار فشار
خون دل کرد بر آن شاخه نثار
برگ گل سرخ شد از خون دلش
مهر بود ، آری ، در آب و گلش
شد سحر ، بلبل بی برگ و نموا
دگر از درد نمی کرد صدا ،
جان به لب، سینه و دل چاک زده
با ل و پر بر خس و خاشاک زده
گل به کف ، در گل و خون غلط زنان
سوی ماءوای جوان گشت روان
عاشق زار در اندیشه ی یار
بود تا صبح همانجا بیدار،
بلبل افتاد به پایش ،جان داد
گل بدان سوخته ی حیران داد
هر که می دید گمانش گل بود،
پاره های جگر بلبل بود ،
سوخت بسیار دلش از غم او
ساعتی داشت به جان ماتم او
بوسه اش داد و وداعی به نگاه
کرد و برداشت گل ، افتاد به راه
دلش آشفته بود از بیم و امید
رفت تا بر در دلدار رسید ،
بنمودش چو گل خوشبو را
دخترک کرد ورانداز او را
قد و بالای جوان را نگریست
گفت: (( افسوس ، پزت عالی نیست !!
گرچه دم می زنی از مهر و وفا
جامه ات نیست ولی در خور ما !))

پشت پا بر دل آن غمزده زد
خنده بر عاشق ماتم زده زد
طعنه ها بود به هر لبخندش
کرد پرپر گل و دور افکندش
وای از عاشقی و بخت سیاه
آه از دست پری رویان، آه !

mehdi بازدید : 34 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دیگر نه پیامی نه نشانی

 

نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی

 

دشت تف کرده و بر خویش ندیده
نم نم بوسه ء باران بهاران

 

جاده ای گم شده در دامن ظلمت
خالی از ضربهء پاهای سواران

 

تو به کس مهر نبندی ، مگر آندم
که ز خود رفته، در آغوش تو باشد

 

لیک چون حلقهء بازو بگشایی
نیک دانم که فراموش تو باشد

 

کیست آنکس که ترا برق نگاهش
می کشد سوخته لب در خم راهی ؟

 

یا در آن خلوت جادوئی خامش
دستش افروخته فانوس گناهی

 

تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را ز عطش سوخته بودم

 

من که در مکتب رویائی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم

 

بر تو چون ساحل آغوش گشادم
در دلم بود که دلدار تو باشم

 

«وای بر من که ندانستم از اول»
«روزی آید که دل آزار تو باشم»

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی، نه پیامی، نه نشانی

 
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
ز آنکه دیگر تو نه آنی، تو نه آنی

mehdi بازدید : 32 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

شب آشیان شب‌زده، چکاوک شکسته‌پر
رسیده‌ام به ناکجا، مرا به خانه‌ام ببر

کسی به یاد عشق نیست، کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خودشکن تو مانده‌ای و بغض من

 

از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن 
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن 

چگونه گریه سر کنم که یار غم‌گسار نیست 
مرا به خانه‌ام ببر که شهر، شهر یار نیست 

مرا به خانه‌ام ببر ستاره دل‌نواز نیست
سکوت نعره می‌زند که شب ترانه‌ساز نیست

مرا به خانه‌ام ببر که عشق در میانه نیست
مرا به خانه‌ام ببر اگر چه خانه، خانه نیست

از این چراغ مردگی از این بر آب سوختن 
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن 

چگونه گریه سر کنم که یار غم‌گسار نیست 
مرا به خانه‌ام ببر که شهر شهر یار نیست

mehdi بازدید : 42 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

و با این ای کاش گفتن ها و افسوس خوردنها ، زندگی تو را دوباره به من نمیدهد!
هر چه بود گذشت و نگذشت هر چه در دلم نشست!
گرچه میگویند او که رفته است فراموش میشود ، اما عشق تو در دلم هیچگاه خاموش نمیشود.
ساده میتوان گذشت از هر اتفاق یا حادثه ای ، اما از تو به سادگی نمیتوان گذشت !
گرچه شکستی دلم را و بی وفایی هایت را در دلم گذاشتی و رفتی ، اما آنگاه که دلم بهانه ی داشتن تو را میگیرد ، نمیتوانم به دلم بفهمانم که تو به دردش نمیخوری!
نمیتوانم دلم را راضی کنم به اینکه تو دیگر در کنارم نیستی!
سخت میتوان گذشت از عشقی که روز و شبم بوده، لحظه به لحظه خاطره های زندگی ام بوده
سخت میتوان گذشت از آن نگاه های لحظه دیدار ، از روز اول و آخرین دیدار….
سخت میتوان فراموش کرد خاطره های شیرین را ، در کنار هم بودن و آن بوسه های آتشین را!
و حالا به جایی رسیده ام که گاهی حتی فکر کردن به کسی دیگر محال است ، اینکه دل ببندم به دلی دیگر یک خواب است ، برای من بوسه از لبی دیگر حرام است!

 

ای کاش …..

و با این ای کاش گفتن ها و افسوس خوردنها ، تو برای من ماندنی نمیشوی !
خودم را به کدام راه بزنم که بی خیالی همه غم ها در دلم را بپوشاند ، اما بی خیال شدن از همه چیز ممکن است جز تو!
بی خیال تو نمیشوم و بی خیال خودم میشوم ، فکر میکنم کسی دیگرم و یک تنهای بی نشان میشوم !

 

ای کاش ….
و گاهی میرسد که زبانم بند می آید از گفتن حرفها ، و حتی یک کلام!
و میگویم ای کاش روزی نمی آمد که بخواهم در وصف تو بگویم( ای کاش ….)

mehdi بازدید : 39 پنجشنبه 06 شهریور 1393 نظرات (0)

یاد من باشد فردا دم صبح
جور دیگر باشم
بد نگویم به هوا،  آب ، زمین
مهربان باشم،  با مردم شهر
و فراموش کنم،  هر چه گذشت
خانه ی دل،  بتکانم ازغم
و به دستمالی از جنس گذشت ،
بزدایم دیگر،تار کدورت، از دل
مشت را باز کنم، تا که دستی گردد
و به لبخندی خوش
دست در دست زمان بگذارمیاد من باشد فردا دم صبح
به نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و به انگشت نخی خواهم بست
تا فراموش، نگردد فردا
زندگی شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه دیر است ولی
کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به سلامت ز سفر برگردد
بذر امید بکارم، در دل
لحظه را در یابم
من به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی  خودم، عرضه کنم
یک بغل عشق از آنجا بخرمیاد من باشد فردا حتما
به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم بر کوچه بدوزم با شوق
تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود
و بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست

یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی

یاد من باشد
باز اگر فردا، غفلت کردم
آخرین لحظه ی از فردا شب ،
من به خود باز بگویم
این را
مهربان باشم با مردم شهر
و فراموش کنم هر چه گذشت……

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد این وبلاگ چیه؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 33
  • کل نظرات : 24
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 50
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 9
  • بازدید ماه : 56
  • بازدید سال : 219
  • بازدید کلی : 10,850